به آرشیو تفریحی جوانان خوش آمدید!
دوستان خوبم حتما نظر بدهید و منو لینک کنید ممنون!

خلاصه داستان: این داستان فانتیزی -تخیلی است البته شخصیت های اون واقعی هستن داستان در باره رابطه دو تا دختر ایرانی به نام های سحر و سارا با اعضای گروه موسیقی معروف اسیاss501 است که طی یک سفر به تایلند اتفاق می افته داستان مجموعی از حوادث تلخ و شیرین و اتفاقات جالب است خلاصه داستان: این داستان فانتیزی -تخیلی است البته شخصیت های اون واقعی هستن داستان در باره رابطه دو تا دختر ایرانی به نام های سحر و سارا با اعضای گروه موسیقی معروف اسیاss501 است که طی یک سفر به تایلند اتفاق می افته داستان مجموعی از حوادث تلخ و شیرین و اتفاقات جالب است

خلاصه۲:داستان کمدی –عاشقانه ای است که بین دو دختر ایرانی و یه گروه خواننده معروف اسیا اتفاق می افته شخصیت های اصلی داستان دو دختر به نام های سحر و سارا هستن و اعضای گروه معروف ((ss501 )) یه نکته رو بگم که اسم این داستان ها از اهنگ های همین گروه گرفته شده . (( فصل اول )) افتاب داشت توی چشمم می زد یه نیم ساعتی بود که منتظر ایستاده بودم هوا هم دم کرده بود و گرم حتی یک نسیم هم نمی وزید داشتم کلافه میشدم گوشی رو از توی کیفم در اوردم و شماره سارا رو گرفتم هنوز زنگ دوم نخورده بود که جواب داد بدون اینکه منتظر صدای سارا بشم داد زدم : سارا خانم کجایی ؟ دیگه از علف رد کرد ه جنگل امازون زیرپام سبز شده کم مونده اینجا رو به عنوان منطقه تاریخی اعلام کنن منم به عنوان فسیل ! صدای خانم رضایی از اون سمت گوشی من میخکوب کرد به پته پته افتادم و به زور و با صدایی که از ته چاه در میومد گفتم : اه خانم رضایی شمایین ؟ شرمنده فکر کردم سارا است . تو رو خدا به دل نگیرین الان نیم ساعت است که منو توی خیابون کاشته . خانم رضایی گفت : نه عزیزم چرا ناراحت بشم مگه سارا رو نمیشناسی ناسلامتی 10 سال است که با هم دوستین عادتش رو نمیدونی ؟ گفتم : حالا خونه است ؟ گفت : نه یه ربع ساعتی میشه که اومده ولی طبق عادت گوشیش رو جا گذاشته گفتم : ببخشین که مزاحم شدم .گفت: نه عزیزم مواظب خودتون باشین . گوشی رو قطع کردم و توی دلم به خاطر اتفاقی که افتاده بود به سارا فحش میدادم دیر کردن هیچی ابروی منم پیش مامانتش رفته بود توی همین فکر ها بودم و برای سارا خط و نشون میکشیدم که چشمم به اون دست خیابون افتاد دختری داشت بالا و پایین میپرید و دست تکون میداد دختر ریز نقش با پوستی گندمی که همیشه یه کوله پسرونه روی کولش و یک کفش ورزشی پاش بود تا از خیابون رد شد صدای 10 راننده رو در اورد که خانم یواش حواست کجاست الان تصادف میکنی . ولی اون بدون توجه به حرفهای اونا عرض خیابون رو طی میکرد . وقتی به من رسید داشت نفس نفس میزد معلوم بود که با سرعت زیادی اومده رو کرد به من و قیافه مظلومی به خودش گرفت و گفت : سلام سحر جون ببخش ترافیک بود گفتم نمی دونستم از چهار تا خیابون اون ورتر اونم با پای پیاده ترافیک هست ؟ نگاهی به من کرد و گفت : معذرت دیر شد .گفتم : گوشیت کو؟ میدونی چقدر بهت زنگ زدم چرا جواب ندادی ؟ با تعجب نگام کرد و گفت : جدی ؟ من نفهمیدم .دست کرد توی کیفش تا دنبال گوشی بگرده یهو گفت : گوشیم گوشیم نیست ! حالا چی کار کنم ؟ دوباره گمش کردم .من که از حالت نگران توی چهرش خندم گرفته بود رو کردم بهش و گفتم : نخیر خانوم ! دوباره اون گوش کوب رو خونه جا گذاشتی . سرش رو از اتوی کیفش در اورد گفت : خونه ؟! تو از کجا میدونی ؟ دوباره یادم اومد که چه اتفاقی افتاده و با عصبانیت گفتم : از مامانت بپرس! با تعجب گفت: مامانم ! برای اینکه سوژه دستش ندم موضوع رو عوض کردم و گفتم: نیم ساعته منو کاشتی اینجا حالا هم که اومدی مارو بیرون نگه داشتی .انگار که یادش اومده باشه برای چی اونجاییم گفت : زود باش بریم تو . وقتی در اژانس رو باز میکردم یادم به اون روزی اومد که نقشه این مسافرت شکل گرفت و خاطره اون روز برام زنده شد . سرم توی پرونده ها بود و داشتم گزارشات رو مینوشتم که همراه مریض تخت 48 اومد و گفت : خانوم پرستار سرم مریض من تموم شده چی کار کنم ؟ گفتم : الان میام . رو کردم به سارا و گفتم : سارا مریض تخت 48 . انگار نه انگار که صدای منو شنیده . سرش توی یه تیکه کاغذ بود .خودم بلند شدم و دنبال همراه مریض راه افتادم . وقتی برگشتم سارا رو دیدم که گوشیش رو قطع میکرد گفتم :کی بود. اما بهم جواب نداد و داشت حساب کتاب میکرد .چهار چشمی میپایدمش . رفتم بالای سرش و گفتم : معلوم هست داری چی کار میکنی ؟ VS مریض ها رو گرفتی ؟ یهو از جاش بلند شد و رفت صدا زدم : کجا خانم رضایی؟ گفت : VS بگیرم . گفتم : زحمت نکش من خودم این کار رو کردم بیا این پرونده ها رو بنویس . اون روز تا اخر شیفت چیزی نگفت داشت فکر میکرد . توی رختکن ازش پرسیدم : معلوم هست چته ؟ کجایی از صبح تا حالا ؟ بهم نگاه کرد و گفت : سحراگر 1 ماه مرخصی بخوایم بمون میدن ؟ با نگرانی نگاش کردم و گفتم : چیزی شده ؟ گفت: من یه 45 روز طلبکارم تو چقدر مرخصی داری ؟ گفتم 48 روز برای چی میپرسی ؟ میخواستم ادامه بدم که خانوم سعیدی اومد تو . گفتم خانوم سعیدی سلام . خانوم سعیدی که تازه متوجه ما شده بود رو کرد به من و گفت : به به دو قلوها با هم کیشک بودین ؟ بخش رو که نفرستادین رو هوا . هردو خندیدیم گفتم خانوم سعیدی شما ما رو5 ساله میشناسین دیدین خرابکاری کنیم ؟ خانوم سعیدی گفت : کم نه و خندید سارا گفت : خانوم سعیدی اگر 1 ماه مرخصی بخواهیم بمون میدن ؟ خانوم سعیدی با تعجب نگاهی به سارا کرد و گفت : چیزی شده ؟ سارا گفت « نه . خانوم سعیدی گفت : پس چی ؟ شما رو که به زور باید از توی بخش بیرون کنن حلا 1 ماه مرخصی میخوای ؟ سارا گفت می خوایم بریم سفر . رو کردم به سارا و گفتم : سفر ؟ ! کدوم سفر که ناگهان یک لگد جانانه از طرف سارا نثارم شد خانم سعیدی نگاهی به هردومون کرد و گفت : هر دو با هم ؟ خیلی سخته جدول برنامه بسته نمیشه .سارا نگاهی بهش کرد و سرش رو یه ور کرد و گفت : ولی وقتی خانم سلطانی و خانم حسینی که با هم رفتن مکه که جدول بسته شد . خانوم سعیدی گفت : دارین میرین زیارت ؟ سارا گفت : نه داریم میریم سیاحت. خانوم سعیدی خندید و گفت : سوغات چی میاری ؟ سارا گفت : کیف و کفش تایلندی . خانوم سعیدی خندید و گفت : درخواستتون رو بدین ولی قول نمیدم تازه باید با بچه ها هم هماهنگ کنیین اگر همه قبول کردن من هم برنامه رو تنظیم میکنم . اما باید وسطش چند تا کیشک بزارم اونم با بچه ها هماهنگ کنیین تا جاتون بیان بعدا جبران کنیین . سارا گفت : چشم حتما .و از در اتاق زد بیرون منم گزارشات و به خانوم سعیدی دادم و رفتم . توی سرویس کنار سارا نشستم و گفتم : این چرندیات چی بود گفتی 1 ماه مرخصی؟ تایلند سیاحت ؟ اینا یعنی چی ؟ ! گفت : می خوایم بریم سفر مگه بده ؟ گفتم : ای بابا من بابام تا مشهدم نمی زاره من تنهایی برم دیگه چه برسه یه کشور خارجی ! گفت : پس سوریه چی بود ؟ گفتم : اون چون از طرف دانشگاه بود گذاشت بیام تازه برای اون هم یک هفته التماس کردم . گفت : خوب حالا هم التماس کن . گفتم : خوب خودت میدوزی و می بری ما هم که هیچی . گفت: وضع منم بهتر از تو نیست ولی ما دیگه بزرگ شدیم دیگه وقتش شده روی پای خودمون وایسیم بعدش هم یه مسافرت 15 روزه است چیه بده ؟ گفتم: نه خیلی خوبه ولی پولش از کجا خانوم ؟ نگاهی به من کرد و گفت : من که میدونم تو پول داری و وضعت توپه این منم که باید یه فکری بکنم . گفتم : تو که اهل این کارا نبودی یهویی چت شد ؟ گفت : حالا هستم میخوام زندگی کنم . گفتم از کی تا حالا ؟ گفت : از دیروز تا حالا .یک تیکه کاغذ از توی کیفش در اورد و به من داد. اگهی فوت بود وقتی به اسمش نگاه کردم شوکه شدم اگهی سالگرد یک از بچه های دانشگاه بود هر چند که از دور اونو میشناختم اما با دیدن اون بغض گلوم رو گرفت گفتم : چه جوری ؟ گفت : تصادف . داشته از خیابون رد میشه که یه موتوری بهش میزنه . کی میدونه ما تا کی زنده ایم ؟ نمیخواستم این بحث رو ادامه بدم حال سارا هم مثل من بود رو به بیون کردم و سعی کردم جلوی اشکم رو بگیرم اما لغزیدن اولین اشک به م فهموند که دیگه مقاومت فایده نداره پس اجازه دادم اشکم جاری بشه .

ساعت 9 شب بود که مامان سارا زنگ زد خونمون و با مامانم مشغول صحبت شد بعد 20 دقیقه مامانم گوش رو گذاشت و داد زد : سحر دوباره چی کار کردی ؟ دختر دیگه بزرگ شدی تا کی باید زنگ بزنن ازت شکایت کنن اون از مدرسه که برای شکستن پنجره دفتر با توپ زنگ زدن اونم از دانشگاه که کاریکاتور استاد ها روی تابلو می کشیدی و صداشون رو در میاوردی این اخری که روی خروس همسایه اب ریخته بود حالا هم مادر سارا اخه دختر تا کی باید از دستت بکشم سفر خارج چیه دیگه به خدا اگر بابات بفهمه قیامت میشه ! گفتم : مامان این کار من نبود به خدا من اصلا در جریان نیستم . صدای بابا م از پشت سر هردومون اومد که میگفت : کی میخواد کجا بره ؟ گفتم سلام بابا کسی قرار نیست جایی بره . مامانم که حسابی اتیشی شده بود گفت : این اتیش پاره و سارا میخوان برن تور تایلند .بابام نگام کرد گفتم: نه به داره نه به باره . مامانم که دست به قافیه اش حرف نداشت گفت : فعلا که قالی بالای داره سارا رفته از بانک پول دراورده . چشمام چهارتا شد و گفتم : کی ؟ مامانم گفت : وقت گل نی . گفتم : خونوادش چی میگن؟ گفت : دلت خرم جونم ! اونا قبول کردن ولی من یکی نمی زارم تو بری . از کوره در رفتم و گفتم : مگه من بچه ام بابا 23 سالمه قانون منو بزرگ میدون ولی تو هنوز به من به چشم یه بچه دبستانی نگاه میکنی.صدای جر و بحث من و مامانم بالا گرفت که بابام پا در میونی کرد و گفت : برای کی هست ؟ تعجب کردم توقع داشتم عصبانی بشه ولی هون جور اروم نگاهم میکرد .گفتم : ماه اینده . مامانم پرید وسط و گفت: تو که از چیزی خبر نداشتی یهو بهت الهام شد ؟ گفتم : نه سارا یه چیزایی بهم گفته بود . دوباره صدای مامانم بالا رفت که الا و به لا تو هیچ جایی نمیری که بابام وسط حرف اون پرید و گفت : چقدر پول میخوای ؟ من و مامانم هاج و اج نگاه بابا کردیم .دوباره پرسید : چقدر پول لازم داری ؟ همون طوری که نگاش میکردم گفتم : پول دارم . گفت: پولت رو نگه دار من خودم بهت پول میدم .مامانم مونده بود چی بگه که بابام بهش گفت: شام چی داری من خیلی گرسنه ام .و به سمت اشپز خونه راه افتاد مامانم هم پشت سرش رفت .من همونطوری وسط اتاق ایستاده بودم و داشتم به قضیه فکر میکردم الان دقیقا بابا چی گفته بود ؟ خواهرم سوگند در رو باز کرد و اومد تو و گفت : چه خبره ؟ صداتون تا سر گوچه میومد من که دیگه هیچی به این صداها عادت دارم ولی رحمی به این همسایه ها بکنین میدونین تا حالا چندتاشون خونه شون رو برای فروش اونم زیر قیمت گذاشتن؟ کیفش رو روی صندلی انداخت و گفت: مردم از گرما یه لیوان اب بده .و دولاشد تا بند کفشش رو باز کنه . به سمت اشپزخونه رفتم که صدای حرف زدن بابا و مامان منو متوقف کرد . بابا داشت میگفت : اقای رضایی بهم زنگ زد و گفت تورش مطمئنه .خیالت راحت باشه ما که نمیتونیم اونا رو تا ابد زندانی کنیم بزار بره تو ذوقش نزن .یهو احساس کردم کسی پشت سرم است از ترس جیغ زد م .مامان از صدای من از تو اشپزخونه پرید بیرون .وقتی سوگند رو دید که مقنعه اش رو رو صورتش کشیده و داره ادای روح درمیاره عصبانی شد و داغ و دلی منم سر اون خالی کرد و گفت: بزرگه که این باشه وای به حال کوچیکه .یکی هم نمیاد این دوتا رو برداره ببره !دیدم سوگند خیلی جدی رفت توی اشپز خون و دوتا کیسه بزرگ اورد و یکیش رو داد دست من و خودشم رفت توی اون یکی ایستاد و گفت:چرا مامان یکی میبره فقط ماهانه رو 2 برابر کن ببین میبره یا نه ؟ بی زحمت در کیسه رو محکم ببند تا گربه پنجول نکشه .صدای خنده بابا و اداهای سوگند مامانم رو خندوند سوگند پرید وسط و گفت : اشتی ؟ پس یه بوس بده یه بوس . و به دنیال سر مامانم راه افتاد .بابام رو به من کرد و گفت : بابا مامانت حرف زدم راضیش کردم ولی به روت نیار سه شنبه هم برین بلیط بگیرین اینو گفت و برگشت توی اشپزخونه . من همون جوری سرجام ایستاده بودم که صدای سوگند بلند شد همونطور که داد میزد از توی اتاق رفت توی اشپزخونه و رو به بابا کرد و گفت : اخه چرا اینقدر بی انصافی بابا نذاشتی من با بچه ها برم شمال حالا داری میزاری سحر بره خارج ؟! ای خدا چقد رمن خوشبختم . بابا هم لپش رو گرفت و گت: بچه اخه تو مگه همسن خواهرتی تازه ترم 2 هستی تو هم بشو سن اون ببین من میزارم بری یا نه . سوگند چشماشو تنگ کرد و به من نگاه کرد و گفت : بازم مثل همیشه سحر برنده میشه .گفتم : نه این بار بابا برده . صدای خنده بابا توی اشپزخونه پیچید .

سارا گفت: حالا که کار بلیط تموم شده خیالم راحته . گفتم : مطمئنی که تورش امنه ؟ گفت : نه ولی تو همیشه دلت میخواست اونجا رو ببینی مگر نه ؟ گفتم هنوز یادته ؟ گفت : به چه جورم .و شروع کرد ادای استاد مرادی رو داوردن: (( مردم جنوب شرق اسیا همه چی میخورن به جز دوتا چیز . یکی هواپیمای توی اسمون و یکی هم کشتی توی دریا )) بعد ژستی به خودش گرفت و ادامه داد : و البته استاد ما ! هردو زدیم زیر خنده . یاد اون روز افتادم که به خاطر اون جواب یه منفی گرفتم و از اون استاد تا اخر ترم بدم میومد .

دو هفته جوری گذشت که اصلا نفهمیدم . از بس کشیک فشرده ایستاده بودیم داشتیم میمردیم . اینجور وقتی برمیگشتیم نیازی نبود کشیک اضافه بدیم .سارا میگفت این کار یه حسن داره اونم این است که قبل از رفتی حسابی باربی میشیم .منم میگفتم مگر بخوای استخون ها مون رو آب کنی . روز قبل از حرکت سارا گفت که قرار است فردا از خونه اونا بریم فرود گاه . گفت از آژانس بهش زنگ زدن که باید 5 ساعت قبل از حرکت اونجا باشیم . بهش گفتم خودت یادت باشه دقیقه نود. گفتم : خبر نداری مامانم می خواد اش پشت پا بپزه . گفت : پس دوتا دیگ اش رشته داریم . وقتی اومدم خونه مامانم داشت سبزی خورد میکرد . سرش رو بلند کرد و گفت : اومدی خسته نباشی . گفتم : ممنون شما خسته نباشی .مدرسه چطور بود ؟ گفت : بد نبود .اخریش بود ؟ دیگه کشیک نداری ؟ گفتم : نه تموم شد . دوباره مشغول خورد کردن سبزی شد .همونجوری که سرش پایین بود گفت: چمدون رو از توی انبار در اوردم توی اتاق است . داشتم بهش نگاه میکردم رفتم پیش و بغلش کردم گفت : بچه داری چی کار میکنی ؟ چاقو دستم است .الان کثیف میشی .گفتم : نمی خوام اخه از فردا تا 20 روز دیگه نمی بینمت . چیزی نگفت اما میدونستم که نمی خواد گریه کنه برای یه ناظم خیلی دل رحم بود شاید هم به خاطر همین بود که هنوز با دانش اموزاش رابطه داشت و بهش زنگ میزدن . یواش یواش داشت بغض هردومون میشکست که سوگند اومد تو .و با دیدن این صحنه گفت : به به چه صحنه رویایی ادم یاد فیلم هندی میوفته البته نه از این جدیدها از اون صامت هاش .بزار یه عکس بگیرم . ولی بعد چشماشو کاچ کرد و گفت: نه خیر چرا باید عکس بگیرم اون که داره تنهایی میره .پرید بین من و مامان و گفت: دلت بسوزه سحر من مامانو برای 15 روز برای خودم دارم .به به چه پادشاهی بکنم من توی خونه . و ادای این رو داورد که داره به اینده فکر میکنه و ادامه داد : کاش 150 روز میرفتی مامانم گفت : برو دستت رو بشور . سوگند گفت : پس این چی ؟ این که از بیمارستان اومد ه .این خود امیب است . مامانم خندید ومنم رفتم که دست و روم رو بشورم اما قبل از اینکه برم لپش رو کشیدم و در رفتم صدای داد و قار سارا و خط و نشون هایی که برام میکشد و صدای خنده مامان توی گوشم بود .

داشتم وسایلم رو جمع میکردم که سوگند اومد توی اتاق و یه نگاهی به من و چمدونم کرد و گفت من جمع میکنم برو یه دوش بگیر این یه مرده شدی . گفتم چیه مهربون شدی ؟جواب داد : نیست داری با هواپیما میری گفتم اگر یه وقت c-130 شدی لا اقل یه روح خو شحال باشی . زبون دراوردم و گفتم : از دعای گربه سیاه بارون نمیاد و حوله ام رو که سوگند به طرفم پرت کرد رو توی هوا گرفتم و از اتاق رفتم بیرون . وقتی برگشتم دیدم سوگند یه تیکه کاغذ دستش است داره علامت میزنه .گفتم : این چیه ؟ گفت : لیست وسایلی است که لازم داری چک کردم چیزی جا نذاشته باشی . نگاهش کردم و گفتم : ممنون . گفت : نه خیر خانوم دلت رو خوش نکن هیچی توی این دنیا مجانی نیست این کار رو کردم که نمک گیرت کنم تا یه سوغاتی توپ گیرم بیاد .گفتم حالا چی می خوای ؟ نگام کرد اما چشماش پر اشک بود . گفتم : بابا سفر اخرت که نمیرم .گفت : خیال کردی اگر سفر اخرت هم میرفتی اونقدر به روحت فاتحه میفرستادم که مجبور میشدی برای جواب دادنش برگردی و هردومون خندیدیم .صدای مامانم اومد که میگفت شام اماده است . بابا تمام مدت حرفی نزد فقط گفت که فردا نمیتونه بیاد فرودگاه چون کار داره صبح زودم داره میره جایی گفتم : پس باید امشب خداحافظی کنیم . گفت: اره .

صبح وقتی از خواب بیدار شدم بابا رفته بود و چمدون من جلوی در خروجی بود مامانم سرش رو از توی اشپزخوننه بیرون اورد و گفت : بیدارشدی میخواستم بیام بیدارت کنم بیا صبحونه بخور باید بریم خونه سارا اینا . به زور چند قلوپ چایی خوردم بلند شدم . وقتی زنگ در خونه سارا رو زدم صدایی بچه گون از پشت در گفت کیه گفتم منم امیر منم امیر توپولو در باز کن خاله صدای سارا اومد که میگفت: نه زحمتی نه کاری راحت اومدی بردی خاله شدی و در و باز کرد و سلام کرد .سوگند گفت : این همیشه همینه .مامانم بهش یه چشم غره رفت و سوگند اروم شد و ادامه نداد .وارد خونه که شدیم از اون سمت حیاط خانم رضایی به استقبالمون اومد پشت سرش میترا خواهر بزرگتر سارا هم بود که لبخند زنان به استقبال این لشکر تازه رسیده میومد امیر حسین هم پسر اون بود که تازه 3 ساله شده بود . وقتی به من رسید گفت : پارسال دوست امسال غریبه بعد نگاهی به اسمون کرد و گفت که نه بادم که نمیاد چه جوریه که کلاه شما اینورا افتاده ؟ گفتم : شرمنده به خدا میترا جون گیر بودم . گفت : میدونم شوخی کردم ما که دیگه به معرفت شما عادت کردیم لااقل به خاطر امیر بیا از بس دنبالت گشت میخواستم با پست سفارشی بفرست دنبالت .گفتم : جدا .لطف دارین . سارا دهن کجی به من کرد و گفت : من خاله اشم اما همش سراغ تو رو میگیره . نگاهی به امیر کردم و می دونستم منتظر چیه . دست کردم و از توی کیفم یه بسته پاستیل میوه ای بهش دادم صدای ذوق امیر همه رو خندوند سارا گفت : خاله رشوه میخواستی ؟ خوب زودتر میگفتی با شکلات سیبیلت رو چرب میکردم . حرف سارا و جواب امیر که گفت من سیبیل ندارم بابا سیبیل داره همه رو از خنده منفجر کرد .

موقع ناهار سر سفره داشتیم حرف میدیم که که خانم رضایی گفت : سحر جون سارا رو به خودت سپردم مواظبش باش . مامانم نگاهی بهش کرد و گفت : اعظم جون من تازه میخواستم سفرش سحر رو به سارا بکنم . خانم رضایی گفت: به سارا ! شوخی میکنی من اگر سحر باهاش توی دانشگاه نبود همون جا مقیم میشدم.تصویر خانم رضایی که توی یه چادر مسافرتی جلوی دانشگاه نشسته بود به خندم انداخت سارا اروم دم گوشم گفت: کتری و گاز پیکنیکی یادت نره مامانم بدون چایی جایی نمیره . موقع رفتن سارا اونقدر لفتش داد که جای 5 ساعت ارزو می کردیم به پرواز برسیم .مامانش گفت : دختر اخه دیروز تا حالا چی کار میکردی که حالا یادت اومده این همه وسیله جا گذاشتی ؟ امیر حسن پرید وسط و گفت : همش خواب بود تازه با منم بازی نکرد . توی سالن فرودگاه می دویدیم تا به محل تحویل بار برسیم اخرین نفرهایی بودیم که به گیت رسیده بودیم . دم گیت یه اقای منتظر ما بود تا ما رو دید اومد جلو و گفت : تا حالا کجا بودین سریع سریع برین تو . اما تازه همراهان ما یادشون اومده بود خداحافظی کنن و سفارش کنن . میترا گفت : مواظب خودتون باشی امیر گفت : خاله چی برام میاری ؟ سارا گفت : ماشین کوکی. میترا گفت : نه ماشین کوکی نمیخواد و اروم سرش رو به گوش ما نزدیک کرد و جوری که امیر نشنوه گفت : یه اقای چشم بادومی بیارین بعد خندید و ادامه داد : از فرصت استفاده کنین و حسابی چشم چرونی کنین بعد رفت عقب تر و گفت که هر چند مطمئنم عرضه اش رو ندارین . به هزار بدبختی و با داد و قال اون اقا از گروه همراه جدا شدیم . از گیت عبور کردیم .موقع رفتن برگشتم و مامانم رو نگاه کردم داشت دست تکون می داد و زیر لب چیزی میخوند و فوت میکرد . برگشتم و گفتم : رضایی جون که اون اقا برگشت و نگام کرد و خیلی محکم گفت : بله . نگاش کردم و گفتم با شما نبودم دوستم رو صدا زدم . سارا گفت : عمو این رحمانی است همون که گفتم . نگاهی به من کرد و گفت : دیگه برنام ها یی رو که اینجا پیاده کردی توی یه کشور دیگه در نیار وگرنه از همون جا برت میگردونم . و به سمت گروه برگشت . سارا رو کنار کشیدم و گفتم : این کیه ؟ گفت پس عموی بابام است .هانیه رو یادت هست؟گفتم : گفتم اره .گفت: این بابای هانیه است . روی صندلی نشستم .داشتم به چهره مامانم توی لحظه اخر فکر میکردم که گوشیم زنگ خورد . نگاهی به شماره کردم .شماره مامانم بود .گوشی رو جواب دادم و گفتم : سلام بابا هنوز نرفتم فقط پشت شیشه ام نرفته هی زنگ بزنی وای به حال موقعی که برم میدونی چقدر پول تلفن میاد ؟ صدای مامانم اومد که می گفت : پول به درک . نگاهی به سارا کردم اونم داشت با گوشیش حرف میزد .گفتم : مامان نگران نباش همه چیز خوبه . گفت: اون لیدر گروه اشنای سارا ایناست اگر اتفاقی افتاد یا به چیزی احتیاج داشتین بهش بگین .وقتی رسیدی زنگ بزن و شماره هتل رو بده . صدای خنده سوگند و جیغ امیر حسین از پشت خط می اومد اما مامانم ساکت بود . گفتم : سوغات چی میخوای ؟ گفت : هیچی فقط برای خودت خرید کن و یه چیزی هم برای سوگند بیار .صدای سوگند از پشت خط اومد که میگفت : یه گوشی مدل بالا بیار .گفتم تو خواب .مامانم خندید .صدای بلند گو توی سالن پیچید که مسافران هر چه زودتر برای کنترل بلیط و روادید خودشون به گیت 14 مراجعه کنن. به مامانم گفتم : دیگه باید گوشیم رو خاموش کنم . گفت: دیگه سفارش نکنم مواظب خودت باش .گفتم : شما هم همین طور .گوشی رو خاموش کردم . سارا توی تمام مدت صف و حتی توی هواپیما هم داشت با گوشیش حرف میزد که مهاندار به دادش رسید و گفت : بهتر گوشیش رو خاموش کنه .به دلیل خستگی و بی خوابی شب قبل تمام طول پرواز رو خوابیدم . وقتی چشمامو باز کردم اقای رضایی رو دیدم که داشت سعی میکرد سارا رو بیدار کنه .نگاه کردم و دیدم تقریبا نصف هواپیما خالی شده بود . گفتم : رسیدیم ؟ گفت بله الان 10 دقیقه است دارم سعی می کنم بیدارتون کنم و دوباره رو به سارا کرد و گفت : بچه بلند شو مگه خونه خاله است که اینجوری خوابیدی ؟ این حرفش سارا رو بیدار کرد وسایلمون رو برداشتیم و از پله های هواپیما بیرون اومدیم هوای مرطوب و گرم که صورتم خورد و چراغها رو که از دور دیدم باور کردم که رسیدیم .

بعد از تحویل گرفتن بارها اقای رضایی همه رو یه جا جمع کرد و گفت : به هر نفر یه کارت داده میشه که اسم هتل و ادرسش به علاوه اسم و شماره پاسپورت شما توش نوشته شده لطفا اونا رو گم نکنین و پیش خودتون نگه دارین اگر هم خدای نکرده گم شدین اونو رو به اولین مامور پلیس که نشون بدین میاردتون دم هتل .هر جا میریم گروهی میریم پس لطفا از گروه جدا نشین .اینجا عده کمی انگلیسی میفهمن پس زیادی حسابی روش باز نکنین حواستون به هم دیگه باشه به هم احترام بزارین تا سفر خونبی هم برای شما باشه هم برای ما . الان هم یه اتوبوس بیرون منتظر است تا شما رو به هتل ببره امشب میریم هتل و تور از فردا رسما شروع میشه . همه پشت سر من بیاین لطفا کسی چیزی جا نزاره وسایلتون رو چک کنین . توی تمام راه از پنجره بیرون رو نگاه میکردم خیابونها شلوغ بود و پر از کلی سه چرخه و دوچرخه سوار بود که به دوچرخه هاشون تزینات قرمز و زرد اویزون کرده بودن .لباس های مردم و چهرهاشون باعث شد باور کنم دیگه واقعا به این سفر اومدم سارا دوربینش رو در اورده بود د اشت از خیابون ها فیلم میگرفت . با خنده بهش گفتم : اینجا هم باید ثابت کنی ندید پدیدی ؟ جواب داد : باور کن مامانم گفته حتی موقع خواب هم دوربین رو روشن بزار . گفتم : مگه داره سازمان جاسوسی راه میندازه ؟ نگاهی به کرد و گفت : نه اما تمام حرفهایی که گفتی همین الان ظبط شد .تازه فهمیدم چی شده گفتم : پاکش کن . دستش رو عقب کشید و گفت : نه این مدرک جرم است باید بمونه و ادامه داد سفر نامه پت و مت شب اول و دوربین رو روی مغازه ها و مردمی که توی خیابون بودن زوم کرد ((فصل دوم )) صبح وقتی از خواب بیدار شدم یک لحظه شوکه شدم که اینجا کجاست ؟ اما یادم اومد که توی یه کشور دیگه ام . سارا داشت خواب هفت پادشاه رو میدید مثل همیشه ملافه رو دور خودش پیچیده بود مثل گربه دور خودش جمع شده بود اوایل با دیدن خوابیدن سارا گفتم این دیونه است .بعدها گفتم حتما مشکل قلبی داره اما اخر معلوم شد عادت خوابیدنش همین جوریه. گذاشتم یه کم بیشتر بخوابه اخر عاشق خواب بود . از پشت پنجره بیرون رو نگاه میکردم خیابون شلوغ بود از جاهای خلوت بدم میومد مثل این بود که زندگی اونجاها جریان نداره اما سر و صدا و رفت و اومد ادم های بیرون پنجره نوید یه روز جدید رو میداد. خودم رو کش و قوسی دادم موهامو بستم و رفتم تا از توی سک حوله ام رو بردارم که یه نامه توش بود وقتی بازش کردم دست خط سوگند رو شناختم روی کاغذ نوشته بود : سوغاتی یادت نره ! و زیرش یک شکلک خندان کشیدن بود که داشت زبون در می اورد خندیدم و یاداشت رو تا کردم تو ساک گذاشتم .چشمم به دوربین افتاد که روی عسلی بود . اون برداشتم میخواستم فیلم دیشب رو پاک کنم و مدرکی نزارم اما دلم نیومد پس دوربین رو روشن کردم و رو به سارا گرفتم و گفتم : سفرنامه پت و مت روز دوم . مثل همیشه دیر به گروه رسیده بودیم همه منتظر ما بودن به خودم دیگه نباید بزاری سارا بخوابه پس اولین تصمیم سفر : خواب برای سارا ممنوع ! سوار اتوبوس شدیم .چهره شهر توی روز متفاوت بود اقای رضایی داشت یه سری توضیحات میداد و بعضی چیز هار رو گوش زد میکرد : رفتار و اداب مردم این جا با ما فرق داره پس مواظب باشین چه طوری رفتار میکنین شما نماینده مردم یه کشورین به خصوص توی جاهای دیدنی که توریست های از کشور های دیگه هم هستن اما حواس من و سارا به بیرون بود داشتیم نقشه فرا از گروه رو میکشیدیم.

وقتی اتوبوس ایستاد اقای رضایی به سمت ما اومد و گفتع : کارتاتون چون دیر اومدین پایین حالا بهتون میدم گمش نکنین .فکر کنم خیلی به کار شما دوتا بیاد ! از گروه دور نشین اگر هم گم شدین مسیر اتوبوس رو به ذهن بسپارین که از همون مسیر برگردین دم ماشین سری تکون دادیم و اون رفت جلوی گروه تا به بقیه هم حرفهایی رو که به ما زده بود بزنه .من محو مغازه ها و جنس های توی اونا شده بودم همونطور که میرفتیم دم در یه رستوران یه مجسمه شیر تایلندی گذاشته بودن به سارا گفتم : بیا کنار این مجسمه ازم عکس بگیر و راه افتادم و کنار مجسمه ایستادم سارا روبروی من ایستاد و گفت ک اماده .1 . 2 . 3 . احساس سرما کردم چیزی داشت از روی موهام به پایین میریخت سارا داشت به من نگاه میکرد و نمیتونست جلوی خندش رو بگیره . نشسته بود و دلش رو گرفته بود هر کی رد میشد نگاهی به من میکرد و میخندید . یه مایع نارنجی و شیرین داشت از رو یموهام و بلوزام پایین میریخت .. نگاهی به بالا کردم و با عصبانیت وارد رستوران شدم . سارا پشت سر من راه افتاده بود و میگفت : به به الان شاهد یک جنگ تمام عیار هستیم .داشتم دنبال راه پله میگشتم . بعد از کلی گشتن راه پله رو پیدا کردم داشتم از پله ها بالا میرفتم که یه مستخدم جلوم رو گرفت و مرتب چیزهایی می گفت که قابل فهم نبود فقط سعی داشت تا جلوی بالا رفتن منو بگیره . به زور خودم رو از دستش رها کردم با سرعت هر چه تمام تر از پله ها بالا رفتم اگر جت هم پشت سرم بود با اون سرعتی که من داشتم محال بود بهم برسه چه برسه به اون مستخدم بیچاره . دوتا پله مونده بود تا به بالا برسم که صدای خنده چندا تا پسر منو میخکوب کرد . یه چند لحظه ایستادم مونده بودم برگردم یا به راهم ادامه بدم اما با یاداوری صحنه خنده مردم دوباره شعله های انتقام زبانه کشید به سرعت همون دوتا پله رو هم طی کردم به خودم گفتم اگر دستم به کسی که اون کار رو کرده برسه حقش رو میزارم کف دستش چنان بالای سرش بیارم که هر جا یه لیوان شربت دید دنبال سوراخ موش بگرده. وقتی وارد سالن شدم پشت میز وسط سالن چهار تا پس نشسته بودن و میخندیدن چند قدم اونور تر هم یکی دیگه داشت با یه قوطی خالی رو پایی میزد .رفتم جلو و لیوانی که روی سرم خالی شده بود رو روی میز کوبیدم .همشون برگشتن و نگاهی به من کردن از چهره هاشون معلوم بود که شوکه شدن .بعد چند لحظه که به من نگاه کردن سعی کردن جلوی خندشون رو بگیرن .محکم گفتم : اینجا کسی هست که بتونه انگلیسی حرف بزنه ؟ لحن محکم من و چهر عصبانیم باعث شد اونا خودشون رو جمع جور کنن یکی از پشت میز بلند شد و گفت : همون میتونیم .گفتم : خوبه .میشه بگین این لیوان مال کیه ؟ به هم نگاه کردن . گفتم دوباره باید سوالم رو تکرا ر کنم ؟ سارا تازه رسیده بود بالا و داشت نگاه این نمایشنامه میکرد مستخدم هم هی تکرار میکرد : famous . وقتی دید هیچ فایده ای نداره به سرعت از پله ها رفت پایین سار مسیر رفتن اون رو دنبال کرد و گفت : کارمون دراومد رفت صاحبش رو بیاره . دوباره گفتم : این لیوان مال کیه ؟ و بادست به سمت لیوان اشاره کردم . همون پسره گفت : مال من است. ارمش و خونسردی اون داشت منو دیونه میکرد اما نمیخواستم موقعیتم رو خراب کنم با هر جون کندی که بود جلوی خودم رو گرفتم و گفتم که مطمئن هستین ؟ نگاهی به لیوان کردو گفت : بله .سارا دیگه کم کم داشت التماس میکرد و گوشه استین منو میکشید اون منو میشناخت میدونست که این ارامش قبل از طوفان است .استین لباسم رو از توی دستش کشیدم و رو کردو به اون پسره و گفتم : شما اب سیب دوست ندارین ؟ گفت : اتفاقا خیلی هم به اب سیب علاقه دارم .اون جواب مثل پتک توی سرم خورد نمی خواستم توی روز دوم سفر اون توی یه کشور غریبه شر راه بندازم چشم به لیوان ابی که روی میز بود خورد اون برداشتم . ناخد اگاه پسرها خودشون رو عقب کشیدن . لیوان اب رو یه سره سر کشیدم و لیوان رو محکم رو میز کوبیدم . رو کردم به صحب لیوان و گفتم : پس چرا لیوانو از پنجره بیرون انداختین ؟ نگاهی به لیوان روی میز کرد و دوباره نگاهی به من کرد تازه فهمیده بود چه اتفاقی افتاده .بنابراین گفت : شما .. در حالی که سعی داشت جلوی خندش رو بگیره ادامه داد ریخت روی شما ؟گفتم : یعنی نمی بیننی ؟ صدای خنده ای از اون طرف میز بلند شد همون که داشت رو پایی میزد دستش رو شکمش گذاشته بود بلند بلند میخندید . کم کم بقیه اعضای دور میز هم به اون پیوستن و صدای خنده توی سالن می پیچید سارا مثل طوفان از کنارم رد شد تا اومدم بفهم چی شده پسری که رو پایی میزد پاشو گرفته بود و ناله میکرد و سارا هم مثل یه شکار چی که داره به صیدش نگاه می کنه بالای سرش ایستاده بود رو کرد به پسره و گفت : حالا بخند ! اون که حسابی درد ش اومده بود رو کرد به سارا و گفت : چرا این کار رو کردی؟ ساراشما باید معذرت خواهی کنین . پسره گفت : حالا چرا منو میزنی ؟ سار صداش رو بالا برد و گفت : تا بفهمی بی انصافی چقدر درد داره . کار اون دوتا داشت بالا میگرفت .حالا این من بودم که داشتم به سارا التماس میکردم و استین بلوزش رو میکشیدم یک نفر از پشت سرمون داد زد: اینجا چه خبره ؟ خواهش میکنم اروم باشین . به سمت صدا برگشتم یه اقای میان سال با کت و شلوار مرتب ایستاده بود کنار اون هم همون مستخدم ایستاده بود داشت تند تند یه چیزایی به اون اقا میگفت .نا خوداگاه گفتم : سارا صاحبش اومد . رو کرد به پسرها و گفت : به خاطر اتفاقی که افتاده متاسفم . همین حالا این اوضاع رو اروم میکنم . کار اون مرد و نحوه برخوردش با ما که سعی داشت ما رو ازاونجا بیرون کنه باعث شد تا دوباره عصبانی بشم و شعله های خشم درونم شعله بکشه . بلند داد زدم : شما دارین چی کار میکنین اینا هستن که باید از ما معذرت بخوان . گفت : این مشکل رو بیرون حل میکنیم . نمی خواستم بدون اینکه اون پسر رو مجبور به عذر خواهی کنم میدون رو ترک کنم بنابراین روی یه صندلی نشستم و گفتم : تا این اقایون به خاطر رفتارشون از ما معذرت خواهی نکن از جام تکون نمی خورم .اون اقا گفت : خانوم اینجا یه رستوران معروف است . اجازه بدین این مشکل رو اروم حلش کنیم .همون پسره که یه لگد از سارا خورده بود گفت : حالا مگر چی شده ؟ فقط یه لیوان اب میوه بود .خوب پولش رو میدیم . همین حرف کافی بود تا منو به مرحله جنون بکشونه . وقتی به خودم اومدم قطره های اب پرتغال داشت از لباس اون پسره میچکید و یه لیوان خالی هم توی دست من بود . حرکت من همه رو شوکه کرد بود حتی خودم هم باورم می شد که همچین کاری کرده باشم .مثل مجسمه خشک شده بودم . پسره هم همینطور ایستاده بود و نگام میکرد . صاحب لیوان اب میوه به سمت پسره رفت و گفت : جونگ مین خوبی ؟ از چهره پسره که حالا معلوم بود اسمش جونگ مین است معلوم بود که اصلا حالش خوب نیست فقط نگاهی به لباسش کردو به سمت من چشم دوخت و مثل بمبی که منفجر بشه داد زد : می دونی من کی ام ؟! اصلا میدونی این لباس چقدر می ارزه دیونه؟! توی چشماش نگاه کردم و گفتم : هرکی که هستی اصلا مهم نیست .اما خیلی بی تربیتی که این جوری حرف می زنی . مگه پول این لباس چقدر است بگو تا پرداخت کنم . گفت : این لباس 2000 دلار می ارزه .باید همین حالا پولش رو بدی . احساس کردم دنیا روی سرم خراب شد .2000 دلار ؟ گفتم : سارا بدبخت شدم . حال و روز سارا هم بهتر از من نبود هاج و واج نگاهم می کرد . جونگ مین میز رو دور زد و روبروی من ایستاد و دستش رو دراز کرد و گفت : 2000 دلار لطفا . صورتش از عصبانیت مثل گوجه قرمز شده بود . نیازی نبود خودم رو توی اینه ببینم می تونستم حدس بزنم چه شکلی شده بودم .کلمه 2000دلار از جلوی چشمام می گذشت . رئیس رستوران بین ما ایستاد و گفت : خواهش می کنم اقا کافیه . اما جونگ مین دست بردار نبود و همنطوری دستش رو جلوی من دراز کرده بود و با خشم نگاهم می کرد.اون پسر اولی جلو اومد یه چیز هایی گفت که از بینش فقط جونگ مین رو فهمیدم . اما جونگ مین رو کرد و به انگلیسی بهش جواب داد : بازی تازه شروع شده هیون .دوباره به من نگاه کرد و دستش رو جلوی صورتم تکون داد و گفت : سریعتر 2000 دلار .نمی تونستم جلوش کم بیارم تازه اونا بودن که از اول شروع کرده بودن وهمون طور که نگاهش می کردم فکری به سرم زد و گفتم : باشه 2000 دلار رو از 4000 دلار کم کن .حالا شما به من 2000 دلار بدهکارین . دستم رو جلوی صورتش گرفتم و گفتم : 2000 دلار لطفا . خنده عصبی کرد و گفت: چی ؟ جواب دادم : 2000 دلار لطفا . هزینه اسیب روحی ام نمی گیرم پس فقط 2000 دلار باید بدین . سارا رو کرد به من و به فارسی گفت : سحر دیونه شدی چی داری میگی ؟ گفتم : این تنها راهه نجات است پس خوب گوش کن جوری نقش بازی کن که انگار این لباس گرونه ما بقی با من . سارا گفت : اما معلومه که این لباس گرون نیست . اگر بفهمن کارمون تموم است . گفتم : از کجا می خواد بفهمه . تازه مردم همیشه مردم اون چیزی رو که می بینن باور می کنن . پس نقشت رو خوب بازی کن . تا ما این مدت افرادی که اونجا بودن جواب های منو سارا رو گوش می کردند و مثل کسایی که دارن بازی تنیس رو تماشا می کنن و حرکت توپ رو که توی زمین حریف می خوابه رو دنبال می کنن سرشون رو از طرف من به طرف سارا می چر خوندن .اما از چهره هاشون معلوم بود که چیزی از این بحث نمی فهمن . دوباره نگاهی به جونگ مین کردم و دستم رو جلوش گرفتم و گفتم : 2000 دلار لطفا .عجله دارم . کارت قبول نمی کنم ونقد لطفا . نیش خندی زد و نگاهم کرد و گفت : فکر کردی من احمقم . منم از فرصت استفاده کردم و گفتم : نه اقای باهوش . پارچه این لباس دست بافه . کار های رو لباس هم با دست انجام شده و تازه تنها نمونه کار مدل تابستونه کارن است و جهت اطلاع شما 4000 دلار می ارزه . نگاهم کرد مثل اینکه داشت سبک سنگین می کرد که دارم راست میگم یا نه . که سارا پرید وسط و با حالتی نگران گفت : حالا چی کار کنیم این تنها نمونه بود . اونقدر قشنگ این کار رو انجام داد که خودم هم داشت باورم میشد که این لباس گرون است . همنون صاحب لیوان که حالا معلوم شده بود اسمش هیون است اومد جلو و گفت : واقعا جای تاسف داره که این لباس خراب شد خوب جونگ مین داشت با من شوخی میکرد که لیوان از دستش افتاد بیرون .من از پنجره نگاه کردم ولی کسی رو پایین ندیدم بنابراین فکر کردم اتفاقی نیفتاده . لطفا به خاطر اتفاقی که افتاده ما رو ببخشین . واقعا متاسفم . موقعیت رو عالی دیدم تا از فرصت استفاده کنم و داستان رو همین جا فیصله بدم . گفتم : اگر از اول هم همین حرف رو زده بودین کار به اینجا نمی رسید . جونگ گفت : پس پول لباس چی؟ گفتم : نه اشتباه نکنین شما هنوز هم باید 2000 دلار به من بدین . جونگ گفت : هرگز .و روش رو به سمت پنجر برگردوند . نگاهی به مدیر رستوران کردم و خیلی جدی گفتم : لطفا با اداره پلیس تماس بگیرین این مسئله باید توی اداره پلیس حل بشه . مدیر رستوران که حالا رفتارش و لحن حرف زدنش مودبانه شده بود گفت : لطفا اروم باشن خانوم اصلا نیازی به پلیس نیست من خودم مشکل رو حل میکنم . چشمم به سارا افتاد که داشت ریزریز می خندید .چشم غره ای بهش رفتم .بلافاصله حالت نگران رو به خودش گرفت . از این تغیی حالت سریعش خندم گرفت . دوباره صدای رئیس رستوران اومد : خانم باشما هستم .گفتم این موضوع به شما ربطی نداره پس لطفا خودتون رو قاطی نکنین و فقط بااداره پلیس تماس بگیرین . دوباره مدیر رستوران گفت : خانوم خواهش میکنم . هیون هم جلو اومدو گفت که ما واقعا متاسفیم اگر مشکل هزینه لباس است اون رو پرداخت میکنم . لحن اروم اون و طرز برخوردش جایی برای ادامه نمی ذاشت و البته خودم هم نمی خواستم بیشتر از این ادامه بدم پس رو به هیون کردم و گفتم : نه من به این پول نیازی ندارم .اصلا از اون لباس هم خسته شده بودم میخواستم ازش خلاص شم حالا یه دلیل دارم . اگر واقعا متاسف هستین همین کافیه . گفت : من واقعا متاسفم . گفتم : پس دیگه نیازی به ادامه نداریم من معذرت شما رو قبول میکنم . نگاهی به سارا کردم و بهش اشاره کردم که راه بیفته و جونگ مین رو که مثل اسفند روی اتیش بالا پایین میپرید را پشت سر گذاشتم و به سرعت از رستوران خارج شدم . هنوز چند قدم نرفته بودیم که صدایی از پشت سرم منو متوقف کرد . مدیر رستوران بود که داشت ما رو صدا میزد .حسابی کب کردم با خودم گفتم : کارم تمومه قضیه لو رفته . همون جا ایستادم تا بهمون برسه رو کرد به من و گفت : خانوم به خاطر اتفاقی که افتاده متاسفم . گفتم : شما مقصر نبودین . گفت که اما این اتفاق اینجا افتاده . اجازه می خوام جبران کنم . اجازه بدین شما رو به هتل برسونم . گفتم : نیازی نیست ماشین هست .من فقط می خواستم توی خیابون قدم بزنم . گفت : پس تا وقتی که اینجا هستین خوشحال میشم مهمون ویژه رستوران ما باشین .لبخندی زدم و گفتم : اگر وقتی بود. و اون رو ترک کردم . از پیچ اول که رد شدیم ایستادم تا نفسی تازه کنم .سارا اشت از خنده روده بر میشد تا همین جا هم جلوی خودش رو گرفته بود کلی هنر کرده بود . نگاش کردم داشت اشکاشو پاک می کرد .و ادای رئیس رستوران رو در می اورد : لطفا باز هم تشریف بیارین . و دوباره زد زیر خنده از صدای خنده اون منم به خنده افتادم چند دقیقه بعد هر کسی که از کنار ما رد میشد فکر میکرد ما دیونه ایم . سارا گفت : خدایش جای دانشکده پرستاری باید هنر میخوندی . گفتم : حالا جای این حرفها بیا یه مغازه پیدا کنیم تا من یه فکری به حال این سر و ریختم بکنم . گفت : نه چه عیبی داره این تنها مدل تابستونه است مدل لیوان وارو شده اب سیب . تموم اون مدت به این فکر میکردم که چهر یکی از پسره خیلی اشنا بود .به سارا هم اینو گفتم اون فقط شونه هاشو بالا انداخت و دست منو کشید و توی اولین مغازه کشید . دوتا بلوز برداشتم و ورفتم تا لباس هامو توی اتاق پرو عوض کنم . سارا پشت در ایستاده بود . گفت که حالا که فکر میکنم چهرش اشنا بود گفتم : تو هم فهمیدی ؟ گفت : اره .یادم اومد کجا دیدمش .. سرم رو از لای در بیرون کردم و گفتم : کجا ؟ منو هل داد تو و در رو بست .و ادامه دا د : میدونی کیه ؟ اخرین جنگجوی شائولین . و صدای خندش بلند شد . برای اینکه تلافی کنم گفتم : پیش رفت کردی قبلا سلی میزدی حال دیگه لگد می پرونی ؟ .گفت : باشه باشه بشکنه این پا که نمک نداره .مثلا از تو دفاع کردم . صدای اداهای رو که در می اورد میشنیدم .در باز کردم و از اتاقک اومدم بیرون . سارا نگام کردو گفت : به به جناب نمکدون شکن .بالاخره تموم شد . خندیدم و گفتم : بعله .تموم شد بریم حساب کنم . گفت : کدوم رو اون یکی که به نفع من است یا پول لباس ها رو . گفتم : پول لباس هارو . و به سمت صندوق رفتم . برگشتم ببینم سارا هم اومد یا نه .سارا تو چند قدمی من ایستاده بود رنگش پریده بود و داشت با چشم و ابرو بهم علامت میداد.بهش گفتم چی میگی ؟ این اداها چیه ؟ صندوق دار گفت : 20 دلار . به طرفش برگشتم و گفتم : چقدر ؟ صدایی از پشت سرم گفت : 2000دلار .به سمت صدا برگشتم .حالا دلیل ادا های سارا رو میفهمیدم . جونگ مین پشت سرم ایستاده بودو نیشش تا بنا گوش باز بود . خشکم زد . دوباره گفت : 2000دلار .نه صبر کن 1980 دلار باید بدین . و دستش رو جلوی من دراز کردو گفت : نقد لطفا .کارت هم قبول نمی کنم . مگه اینکه بخواین ماجرا توی اداره پلیس حل بشه نمی دونستم چی باید بگم .کنار اون دوتا پسر دیگه هم ایستاده بودن یکی از اونا همونی بود که سارا بهش اخرین جنگجوی شائولین گفته بود . رو به صندوق دار کردم تا 20 دلار رو حساب کنم .اما صندوق دار داشت تند تند حرف میزد و اخر سر هم گفت: ss501 و شروع کرد به پریدن و جیغ زدن . نگاهی بهش کردم و 20 دلار رو روی میز گذاشتم و دست سارا رو کشیدم و از مغاره اومدم بیرون . ببیرون مغازه یه ماشین شاستی بلند ایستاده بود . توی ماشین دوتا دیگه از اون پسر ها بودن . یکیک از اوناها تا نصفه از پنجره ماشین اومده بود بیرون و داشت به ما نگاه می کرد و اون یکی .صاحب لیوان اب میوه چشماشو بسته بودو به صندلی تکیه داده بود به نظر خواب میومد . صدای جونگ مین از پشت سرم اومد ک خانوما کجا؟ نمی خواین بدهی تون رو پرداخت کنین؟ دیدین که ما چقدر معروفیم .حتی این خانوم مغازه دار هم ما رو میشناخت . پس اگر بخواهیم این قضیه رو به اداره پلیس بکشونیم به ضرر شما تموم میشه . توی گوش سارا گفتم : هر وقت بهت گفتم بدو باشه .دستش رو گرفتم .دستاش خیس عرق بود.گفتم : نترس .نگاهی به جونگ مین کردم و گفتم : باشه .و دست کردم توی کیفم و بلند داد زدم : ss501 اینجان انها اینجان .و شروع کردم به بالا و پایین پریدن .جونگ مین هاج و واج بهم نگاه می کرد مونده بود اینجا چه خبره . مردمی که اطراف ما بودن تازه پی به ماهیت این گروه سه نفره برده بودن به سمت ما هجوم اوردن .دست سارا رو کشیدم و گفتم : بدو . و شروع کردم به دویدن. و سارا رو هم پشت سر خودم میکشیدم . صدای جونگ مین از پشت سرم میشنیدم که داد می زد : وایسا .همون جا وایسا . برگشتم به پشت سرم نگاه کردم اونا رو دیدم که سعی داشتن از دست جمعیت خلاص بشن و سوار ماشین بشن. وقتی ایستادم نمی تونستم نفس بکشم . قفسه سینه ام درد می کرد . تمام بدنم خیس عرق شدم . نگاهی به سارا کردم داشت نفس نفس میزد . نگاهی به اطراف کردو گفت : گفت نمی تونم نفس بکشم .نگاهی به اطراف کردو گفت : کجاییم ؟ گفتم : مگه تو نفهمیدی از کجا ها اومدیم ؟ گفت : من که پشت سر تو می اومدم فکر کردم تو میدونی از کجا ها اومدیم . حالا ترس هم به بقیه اضافه شده بود . نمی دونستم کجاییم . گم شده بودیم . فکر اینکه توی یه کشور غریبه گم بشیم داشت منو دیونه می کرد . توی خیابونها به امید یه مغازه اشنا میگشتیم ولی فایده ای نداشت هر چی بیشتر می گشتیم کمتر پیدا می کردیم . دیگه هوا هم داشت تاریک میشد. ادرسی از هتل نداشتیم و و تنها چیزی که میدونستیم اسم هتل بود . dragonهتل .که یه اژدهای طلایی شرقی روی سقف ش بود . اما اینم برای پیدا کردن هتل کافی نبود . نگاهی به خیابون کردم که پر از دوچرخه و سه چرخه هایی بود که مردم رو جابه جا میکردن. این تنها راه بود .جلوی یکی از سه چرخه ها رو گرفتم و گفتم : dragon هتل .راننده اون ایستاد و با لهجه ای که چیزی نمی فهمیدم شروع کرد به حرف زدن و اخر سرهم با دست اش عدد 4 رو نشون داد و به لهجه مسخره ای گفت : دلار . نمی خواستم مخالفت کنم در واقع حال مخالفت رو هم نداشتم . سری به نشانه توافق تکون دادم و سوار شدیم . تمام طول مسیر نگران این بودم که نکنه یه وقت ادم ناتویی باشه اما وقتی جلوی در هتل ایستاد و منظره اشنای در ورودی هتل رو دیدم خیالم راحت شد. وقتی وارد هتل شدیم اقای رضایی توی لابی ایستاده بود و داشت با تلفن صحبت می کرد به نظر خیلی نگران میومد . تا چشمش به ما افتاد گوشی رو قطع کرد به طرف ما حمله ور شد . طوفان نصیحت بود که به سرو صورت ما میخورد و جوابی هم نداشتیم که در قبال اون پس بدیم . فقط سرمون رو پایین انداخته بودیم و گوش میدادیم . بالاخره اقای رضایی تصمیم گرفت از منبر نصیحت پایین بیاد . . در ادامه گفت : مگه ادرس هتل رو نداشتین که این قدر دیر کردین ؟ گفتم : نه . گفت: پس کارتی که بهتون دادم چی شد ؟ تاز


نوشته شدهدو شنبه 17 تير 1398برچسب:, توسط الهام یعقوب پور
.: Weblog Themes By www.NazTarin.com :.